« از خانه برون شوید... درهای رحمت را ببندید.. شیاطین را از بند رها کنید.. » دسته دسته مردمان خارج شدند.. گرم عیش و نوش و گفتگو از درها برون رفتند..
از خودش می پرسد: « او که بود که چنین گفت.. آیا درست شنیده ام؟!! » و براستی صدای که بود؟! چه کسی جرات پیدا کرده بنده ای را که میهمان آن میزبان ذوالقدر بوده.. از میهمانی اش بیرون کند؟!!!
گفتند: « میزبان میهمانی را تمام کرده.. بروید.. »
لرزه بر اندامش افتاد.. سرمای اضطراب به جانش افتاد.. « نفس هایم تسبیح شده و خوابم عبادت.. نمازم مقبول و دعایم مستجاب.. به کدامین گناه می خواهند اینها را بگیرند؟! »
اشک بر گونه اش نشست.. « اگر فقیر بودیم و عطا کرد.. می دانم.. کرم کرد.. ولی اما... کریم که داده را پس نمی گیرد!! می دانم تو کریمی.. می دانم.. »
زمین و زمان را بهم دوخت که نمی روم.. نمی روم.. دست و پایش را گرفتند و خواستند ببرند.. که ناگاه کسی در گوشش خواند «ما هکذا الظن بک..» !!
خواست که از در برود.. دیگری گفت: «حق می فرماید.. انا عند ظن عبدی.. برو بنده ی خدا.. »
این را که گفت.. بنده آرام شد.. در و درگاه را بوسید و آرام برون رفت..
چندی گذشت..
فرشتگان از حال و احوالش پرسیدند.. بزرگشان گفت: « در میهمانی بزرگتری، نزد حق متنعم است!! »
|